آدم زمانی به ضعف و ناتوانی اش پی میبرد که میبیند چه آسان یک سرماخوردگی میتواند او را از پا دربیاورد. حوالی غروب روز شنبه، به یکباره سرماخوردم  در عرض چند ساعت ناتوان ترین آدم روی زمین شدم. اول گز گز گلو، بعد لرزی در تمام وجود و بعدتر عطسه و آبریزش. دیگر کاری جز خوابیدن از دستم برنمی آمد جز اینکه به تختخوابم پناه ببرم. ولی مگر با آن خفگی که در بینی ام احساس میکردم امکان خوابیدن بود؟! بدتر از آن شب فردا صبح بود که با حالی بدتر از روز قبل از خواب بیدار شدم و مجبور بودم به کلاسی بروم که اصلا در توانم نبود. بعد از کلاس به سختی خودم را به مطب دکتر کشاندم.

زمانی تنهایی را با تمام وجود حس کردم که مجبور شدم با آن حال خراب غذایی برای خودم درست کنم که از گرسنگی نمیرم و بعد از درست شدن غذا، بدون آنکه بتوانم مزه آن را بچشم دوباره به خواب رفتم.

حتی در ایام زندگی خوابگاهی هم چنین درمانده و بی کس با یک مریضی به ظاهر ساده اما سخت مواجه نشده بودم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها