توی دوران دبستان بچه هایی بودن که زیاد مهارت ارتباطی قوی نداشتند و نتونسته بودند دوستان زیادی برای خودشون پیداکنند؛ این وسط مامانهایی هم بودند که نگران بچه هاشون بودند و میومدن مدرسه و به من میگفتند که لطفا با دختر منم دوست باش! یا با دختر منم بازی کنید! منم میگفتم باشه ولی عملا بلد نبودم برای دوست شدن باید چیکار کنم! چون دوست شدن خودم با دوستام یه کار امری و دستوری نبود! با هم دوست شدیم و خودمون هم علتش رو نمیدونستیم!

دیشب یه دفعه این چیزا اومد توی ذهنم و خودم هم علتش رو نفهمیدم. بارها به آدمهای مختلف توی زندگیم گفتم که دوستی یه اتفاقه یه احساس صمیمیت و نزدیکی با بقیه که به مرور به دوستی تبدیل میشه. نمیشه به اجبار یا با جمله میای با هم دوست بشیم با بقیه دوست شد! و فکر میکنم از بین رفتن و یا کمرنگ شدن دوستیها هم به همین صورت اتفاق بیفته. کم کم با آدمها احساس دوری میکنی و حس میکنی که دیگه حرف همدیگه رو نمیفهمید یا دیگه حرفی برای گفتن به همدیگه ندارید تا قطع ارتباط کامل.

یه چیزی که همیشه توی دوستی برای من مهم بوده و هیچوقت نتونستم ازش صرفنظر کنم این بوده که اونقدری که من با طرف مقابلم احساس صمیمیت و نزدیکی میکنم طرف مقابل هم همین احساس رو نسبت به من داشته باشه. یعنی زمانهایی که احساس کردم که این حس دو طرفه وجود نداره دوستیم رو قطع یا کمرنگ کردم.

 

پ.ن: اعتراف میکنم که برای اولین و آخرین بار جمله مضحک میای با هم دوست بشیم» رو، روز اول مدرسه به کار بردم و بعد و قبل از اون هیچوقت ازش استفاده نکردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها