ساختمانی که ما توی اون زندگی میکنیم، یک ساختمان نوسازه که تقریبا ساکنینش به فاصلهی چند ماه از هم زندگی توی اون رو شروع کردند. بعضی از ساکنین ساختمان تقریبا وضعیت مشابه ما رو دارند. یک زوج جوان که فقط چند ماه از شروع زندگی مشترکشون گذشته و حدودا توی یک رنج سنی هستند. هر بار که یکی از این زوجها رو میبینم از این شباهتها خیلی ذوقزده میشم ولی افسوس که در زندگی آپارتمانی مجالی برای آداب و معاشرت بیشتر با همسایهها وجود نداره و شاید هم داره و من هنوز راهش رو بلد نیستم.

بعضی از خانم‌های مجتمع چهره‌ی خیلی آشنایی برام دارند و ذهنم رو به این سمت می‌بره که نکنه ما با هم هم‌کلاسی بودیم! که خیلی هم این فکر دور از واقعیت نیست و چند وقت پیش وقتی یکی از خانم‌های مجتمع رو دیدم، متوجه شدم که ما دوم دبستان با هم، هم‌کلاسی بودیم. همین‌طور یه زمانی با هم و با چندتا از دخترای هم سن و سالمون کلاس تابستونی می‌رفتیم که از بد روزگار ما با این دختر بیچاره که فکر می‌کنم اسمش محبوبه باشه ارتباط خوبی نداشتیم و اون رو توی جمعمون راه نمی‌دادیم! اصلا یادم نمیاد که علتش چی بود و چرا ما باهاش خوب نبودیم و تنها چیزی که یادم میاد اینه که خیلی ناراحتش می‌کردیم! الان که به اون زمانهای خیلی دوری فکر می‌کنم ترسم از اینه که نکنه منشأ این اذیت و آزار من بوده باشم! خدا کنه که درست نباشه!

خیلی دلم میخواد برم در خونه‌شون و ازش بخوام که من رو ببخشه ولی روم نمیشه. اصلا میترسم که من رو یادش نیاد و در یک احتمال دیگه این دختر، اون محبوبه‌ای که من فکرش رو میکنم نباشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها