شهر من گم شده است



دیروز صبح، وقتی میخواستم ظرفها رو بشورم متوجه یه تخم خربزه شدم که دم راه آبِ کنار سینک بود. من سریع برش داشتم و در کمال تعجب دیدم که عهه تخم خربزه جوونه زده و ریشه کرده! و من با خشونت هر چه تمامتر پرتش کردم یه طرف تا بعدا بندازمش دور.

ولی بعدش یادم اومد که چند وقت پیش، توی فلان پیج اینستاگرام اون شخص که اسمش سبا بود وقتی با چنین صحنه ای مواجه شده بود، جوونه رو یه نشونه دیده بود و گذاشته بود توی آب تا جوونه بزنه و بعدترش هم کاشته بودش توی خاک.

به این نتیجه رسیدم که اتفاقهای تلخ و شیرین زندگی فقط به نگاه ما بستگی داره، میتونیم قشنگ ببینیمش و یا غیرقابل تحمل؛ خودمون تصمیم میگیریم اون جوونه ای که در مکان و زمان دور از انتظار ما افتاده رو رشدش بدیم یا از زندگی جدید محرومش کنیم.

حالا منم جوونه م رو گذاشتم توی آب تا ریشه هاش محکمتر بشن، نمیدونم میخوام باهاش چیکار کنم ولی فعلا تصمیم گرفتم به عنوان یه نشونه قلمدادش کنم و حواسم بهش باشه.


من متولد اصفهانم، به غیر از یکبار آن هم در سالهای دور، به شهرهای جنوبی ایران سفر نکرده ام، ولی باور عمیقی از درون به من این احساس را میدهد که ریشه ام در جنوب ایران است. مادرم روزهای کودکی و نوجوانی اش را در آبادان گذرانده است و خود را خوزستانی میداند، و از کودکی، مدام به ما گوشزد کرده است که شما اصفهانی نیستید! برای همین من کمتر خودم را اصفهانی میدانم و دلم برای مردم جنوب، شهرهای جنوب و شهرهای جنگ زده خوزستان میتپد و دلم بدجوری آنجاست!

من عاشق غذاهای جنوبیم، مخصوصا غذاهای ترشی که ترشی را مدیون معجونی به نام تمر هندی هستند. قلیه ماهی، ماهی شکم پر، خورشت بامیه و. همین امروز ظهر وقتی که قلیه ماهی روی گاز در حال قل خوردن بود، به مادرم گفتم که خیلی علاقمندم با کسیکه برای اولین بار قلیه ماهی را درست کرد، ملاقاتی داشته باشم؛ به نظر آدم جالبی می آید! بر چه اساسی برای اولین بار، ماهی، سبزی و تمر هندی را مخلوط کرد؟! چون در نگاه اول این سه عنصر سنخیتی با هم ندارند ولی در نهایت معرکه ترین غذای دنیا را به وجود می آورند! عجب مغز متفکری بوده و من را عجیب عاشق و دلباخته خود کرده است!


پ.ن: فکر کنم مشخصه که من عاشق غذاهای ترش هستم و به غذاهای شیرین کمتر علاقه نشون میدم.

پ.ن: در اینجا بهتره که یادی کنیم از غذای ترش اصفهانی به نام خورشت نعنا و جعفری! محاله بخورید و عاشقش نشید.

پ.ن3: مادرم میگن یه دوره ای در زمان جنگ تمر هندی نایاب شده بود، و عاشقان و دلباختگان غذاهای ترش تمری از لیمو به عنوان چاشنی ترش استفاده میکردند.


این مطلب رو، تقریبا دو سال پیش و زمانی که هنوز مجرد بودم نوشتم، و الان که گاهی اوقات یادش می‌افتم واقعا بدنم می‌لرزه! از اینکه همسرم مدام باید در حال سفر باشه و گاهی اوقات موقع پروازهای هوایی، خودش و من می‌میریم و زنده می‌شیم تا فرود بیاد! به نظرم عشق سال‌های اول و روزهای اول زندگی مشترک رو کما بیش همه تجربه می‌کنند و اون چیزی که کمتر تجربه می‌شه، تداوم و استمرار عشقه! تعجب می‌کنم از خودم که با وجود خوندن کتابی مثل "یک عاشقانه آرام" باز هم متوجه تداوم و استمرار عشق نبودم و متعجب‌تر هستم از چنین تخیلی که در نهایت مجبور بشی زندگیت رو با کسی بگذرونی که واقعا دوستش نداری! باید به چیزهای خوب فکر کرد.


معجزه، معجزه، معجزه! معجزه محمد (ص)، معجزه عیسی (ع)، معجزه ابراهیم (ع)، معجزه موسی(ع)
تعریفمون از معجزه‌ها چیه؟ معجزه‌ها کی اتفاق می‌افتند؟ آیا تا به حال در زندگیتون معجزه رخ داده؟ 
تعریف من از معجزه در زندگی اینه: " افتادن یک اتفاق درست در زمانی که امیدی به رخ دادنش نیست!" 
به نظر من قرار نیست توی زندگی معمولی ما، عصایی تبدیل به اژدها بشه، ماه از وسط نصف بشه یا آب رودی شکافته بشه! چون من یک ولی نیستم، من یک آدم معمولی‌ام. همین که صبحت رو با صدای خوردن قطرات بارون به پنجره شروع کنی، خودش عین معجزه‌ست؛ همین که در اوج نا امیدی اتفاقی برات رخ میده که به کل از افتادنش نا امید بودی، خودش یعنی معجزه! اگه توی این دنیای پر از غم، توی وضعیت نابسامان اقتصادی هنوز هم ته دلت روشنه به افتادن اتفاق‌های خوب، خودش یعنی معجزه. خدا میدونه که خودم در حال حاضر بیشتر از هر کسی به شنیدن این حرف‌ها احتیاج دارم و میخوام برای خودم بنویسم، بنویسم تا باورم بشه و یادم نره که معجزه بارها توی زندگی من اتفاق افتاده؛ مثل آخرین باری که دلم شکست و خدا جوری مشکلم رو حل کرد که اصلا باورم نمی‌شد. مثل داشتن مادر مهربونم که همیشه دلم رو گرم کرده به بودنش و خیلی چیزهای دیگه که الان زمان گفتنش نیست.
دلم روشنه، روشنه به روزهای بهتر، قشنگ‌تر، رنگی‌تر و آروم تر.
روزایی که شاید از خودم راضی‌تر باشم.
روزایی که شروعش امروزه.

دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشی‌ها و نا خوشی‌هاش، روزهای خوب و بدش، خنده‌ها و گریه‌هاش، آرامش‌ها و استرس‌هاش. به عنوان جمع‌بندی می‌تونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاش‌هایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر می‌رسه که ثمربخش نبودن.

الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو می‌کنم که امید رو در دلم زنده نگه‌دارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدم‌ها با امید زنده‌ن و من امید دارم به بهتر شدن اوضاع و شرایطی که توش قرار داریم. بخشی از نا‌ امیدی‌های من و ما از درون سرچشمه نمی‌گیرن و وابسته به شرایط اجتماعی هستند که توش قرار داریم ولی برای اون بخشی که دست خودم و خودمونه تلاش می‌کنیم. 27 سالگی به نظر سن عجیبی میاد. قبلا فکر می‌کردم که آدم‌های 27 ساله خیلی بزرگن ولی وقتی یه نگاهی به خودم میندازم خبری از اون بزرگی که انتظارش رو داشتم نیست که نیست.

امسال سال قشنگی برای من خواهد بود و من باید نهایت تلاشم رو بکنم که به اون نقطه رضایت از خودم برسم که اگه من از خودم راضی نباشم، نباید انتظار رضایت دیگران از خودم رو داشته باشم.

سلام 27 سالگی. 


آدمها تنهان و برای دراومدن از تنهاییشون دوست دارن اوقاتشون رو بابقیه بگذرونن، بیشتر زندگیشون رو دارن دنبال یه دوست میگردن که از تنهایی درشون بیاره و باهاش یه دل باشن. اوج دراومدن از تنهایی ما انسان‌ها و چاره اندیشی برای تنها نبودن و تنها نموندن، ازدواجه. استادی داشتیم که میگفت آدم‌ها نمی‌تونن تنهایی رو از شما بگیرن؛ بلکه بهتون نزدیک میشن تا تنهایی خودشون بدن به شما. به همین خاطر شما وقتی با بقیه هستین تنهاتر میشین. تازه وقتی ازدواج کنید میفهمید که چقدر تنهایید! واقعا همینطوره آدم‌ها وقتی ازدواج می‌کنن تازه به عمق تنهایی خودشون بیشتر پی میبرن؛ چون کسی رو در کنارشون دارن که در ظاهر نزدیک‌ترین فرد به خودشونه ولی وقتی می‌رسه که میبینن هیچی از هم نمیدونن، مواقعی اصلا همدیگه رو درک نمی‌کنن و بعضی چیزا رو اصلا نمی‌تونن به هم بگن. و حالا به نظر من هر چقدر که زن و شوهر رابطه بهتر و عمیق‌تری با هم داشته باشن، بیشتر متوجه تنهاییشون میشن، چون با وجود عمیق بودن رابطه باز هم جایی می‌رسه که نمی‌تونن در موردش با هم صحبت کنند، نمی‌تونند همدیگه رو درک کنند.
.
.
فقط خداست که می‌تونه تنهاییت رو ازت بگیره.



تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود

و برای خاطر نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم

پل الوار


سکانس مدار صفر درجه- شهاب حسینی



یکی از اقشار جامعه که کمتر کسی اونها رو درک میکنه، افرادی هستند که دارن با یک بیماری روانی دست و پنجه نرم میکنند و علاوه بر وضعیت و شرایط بدی که روح و روانشون رو درگیر خودش کرده، همه روزه باید با قضاوتهای آدمها درباره خودشون رویرو بشن و سعی کنند که با این موضوعات کنار بیان که البته کنار اومدن باهاش برای افراد سالم هم سخت است چه برسه به فردی که داره با یک بیماری روانی زندگی میکنه و عملا این بیماری عملکرد مغزش رو مختل کرده و همین میشه که شرایط براش از اونچه که هست سخت و سخت تر میشه. توی جامعه ما با اینکه افرادی که به نوعی خودشون یا فردی از افراد خانواده شون درگیر یک مشکل یا بیماری روانی هست کم نیست ولی اتفاقا پذیرش این بیماریها از جانب خانواده، خود فرد و همچنین افراد جامعه خیلی سخت اتفاق میفته و اگر به نحوی هم فرد و خانواده ش اون بیماری رو پذیرفتن انقدر داشتن چنین بیماریهایی در جامعه تابو محسوب میشه که مجبورن از سایرین پنهانش کنند. افسردگی، وسواس، دو قطبی، اسکیزوفرنی، شیزوفرنی و . توی جامعه ما کم نیست؛ چرا؟ واقعا چرا پذیرش چنین بیماریهایی سخته؟ چرا دارو خوردن برای کم شدن اثرات این بیماریها رو بد میدونیم؟ چرا سعی نمیکنیم اطلاعاتمون رو راجع به چنین بیماریهایی بالا ببریم و سعی کنیم این افراد رو بهتر و بیشتر درک کنیم؟ شرایط رو برای بیماران سخت تر از اونی که هست نکنیم؛ خودشون به اندازه کافی با افکاری که توی ذهنشون میگذره دارن اذیت میشن. لااقل ما اذیتشون نکنیم.  


به نظر میرسه که رضایت داشتن هر فرد از ظاهر خودش، یکی از نعمتهایی هست که باید به خاطرش شکرگذار خداوند باشه. لطفا به جمله من خوب دقت کنید، منظور من این نیست که شخصی خودش رو بی نهایت زیبا بدونه، چون به نوعی خود شیفتگی محسوب میشه و همینطور این امکان هست که شخصی در نگاه بقیه خیلی هم زیبا باشه ولی از چهره خودش اون رضایتی رو که باید نداشته باشه و مدام سعی کنه که چهره ش رو تغییر بده. منظور من اینه که آدمها توی این شرایطی که در جامعه وجود داره و امکان تغییر ظاهر به هر نحوی براشون هست؛ از چهره هر چند معمولی خودشون لذت ببرن و بتونن چهره خودشون رو بدون هیچگونه مواد آرایشی به نمایش بگذارند. به نظرم داشتن این نعمت، از نعمتهای بزرگ محسوب میشه که کمتر کسی در جامعه ما دارای این نعمته.

نمیگم که من به ظاهرم اهمیت نمیدم و یا برای بهتر بودنش تلاش نمیکنم، اتفاقا خیلی هم برام اهمیت داره و بیشترین دکتری که من در زندگیم رفتم دکتر پوست و مو بوده. اما در عین حال از ظاهری که خداوند بهم داده رضایت دارم و به خاطرش خداوند رو شاکرم. ظاهر من یک ظاهر کاملا معمولیه و شاید از نظر خیلیها بدون نقص نباشه ولی من دوستش دارم و معتقدم آدمها از کسی که اعتماد به نفس داشته باشه بیشتر خوششون میاد. و این امکان وجود داره که منشأ مصرف بالای لوازم آرایش در کشور ما عدم اعتماد به نفس باشه.


توی دوران دبستان بچه هایی بودن که زیاد مهارت ارتباطی قوی نداشتند و نتونسته بودند دوستان زیادی برای خودشون پیداکنند؛ این وسط مامانهایی هم بودند که نگران بچه هاشون بودند و میومدن مدرسه و به من میگفتند که لطفا با دختر منم دوست باش! یا با دختر منم بازی کنید! منم میگفتم باشه ولی عملا بلد نبودم برای دوست شدن باید چیکار کنم! چون دوست شدن خودم با دوستام یه کار امری و دستوری نبود! با هم دوست شدیم و خودمون هم علتش رو نمیدونستیم!

دیشب یه دفعه این چیزا اومد توی ذهنم و خودم هم علتش رو نفهمیدم. بارها به آدمهای مختلف توی زندگیم گفتم که دوستی یه اتفاقه یه احساس صمیمیت و نزدیکی با بقیه که به مرور به دوستی تبدیل میشه. نمیشه به اجبار یا با جمله میای با هم دوست بشیم با بقیه دوست شد! و فکر میکنم از بین رفتن و یا کمرنگ شدن دوستیها هم به همین صورت اتفاق بیفته. کم کم با آدمها احساس دوری میکنی و حس میکنی که دیگه حرف همدیگه رو نمیفهمید یا دیگه حرفی برای گفتن به همدیگه ندارید تا قطع ارتباط کامل.

یه چیزی که همیشه توی دوستی برای من مهم بوده و هیچوقت نتونستم ازش صرفنظر کنم این بوده که اونقدری که من با طرف مقابلم احساس صمیمیت و نزدیکی میکنم طرف مقابل هم همین احساس رو نسبت به من داشته باشه. یعنی زمانهایی که احساس کردم که این حس دو طرفه وجود نداره دوستیم رو قطع یا کمرنگ کردم.

 

پ.ن: اعتراف میکنم که برای اولین و آخرین بار جمله مضحک میای با هم دوست بشیم» رو، روز اول مدرسه به کار بردم و بعد و قبل از اون هیچوقت ازش استفاده نکردم.


چشمانم را میبندم و خاطرات کودکی را به یاد می آورم. مادر روزهای زیادی را برای انجام کارهای اداری، از این اداره به آن اداره می رفت و من به دنبالش. قدم های کوچکم نمی توانستند با قدمهای بلند او هم پا شوند و راه رفتنم بیشتر به دویدن شباهت داشتند. خسته میشدم و مادرم برای سرگرم کردنم سنگفرش خیابان را اسبابِ بازی من میکرد: بیا یه بازی کنیم با همدیگه، بازیش این شکلیه که باید مواظب باشی که پات نره روی خطهای بین سنگ ها»

خاطرات دیگری هم به یاد می آورم. آن زمانهایی که من و مادر به مطب دکتر میرفتیم و مادر شروع میکرد که شرح حال مریضی من را به دکتر بدهد و در این میان هم شکایتی از من به زبان می آورد. دوست داشتم که خودم توضیحات لازم را به دکتر بدهم. از اینکه مادرم لجبازی و شیطنتهایم و رعایت نکردن نسخه پزشک را به دکتر بگوید، خجالت زده میشدم.

حالا چند سالی است که قدمهای من بلندتر و سرعت حرکتم بیشتر از مادرم است و اگر بخواهم مادر به گرد پای من هم نمی رسد. حالا دیگر من مادر را به دکتر میبرم و در صورت وم شکایتش را به پزشک میکنم. خیلی وقت است که انگار جای من و مادر عوض شده است.

اما من همچنان نیازمند محبتش هستم، همچنان برایم مادری میکند، هر چند که شاید گاهی من نیز باید هوای او را داشته باشم.

قوی بودن سخت است ولی باید تمرین کرد.


فکر میکنم از اواخر پاییز پارسال تا اوایل ماه رمضان امسال، چند ماهی بود که تمام تلاشم رو کردم حتما برم باشگاه، خیلی هم خوب بود و تاثیر مثبتی روی من داشت. متاسفانه به دلیل تداخلش با کارم و همینطور ایام روزه داری کلاسم ول شد.

تا اینکه این هفته باز تصمیم گرفتم که کلاسم رو ادامه بدم.

همه اینها رو گفتم که بگم یکی از خانمهایی که اون هم به کلاس میومد، دیروز من رو دید و گفت:

- پس چرا نیومدی دیگه؟! (و جالب بود که خودش هم چند وقتی بود که نیومده بود کلاس!)

+ (با خونسردی) نتونستم بیام.

- عروسی کردین؟

+ بله خیلی وقته! 

- عهه کی؟

+ اوایل امسال.

- پس برای همین نتونستی بیای کلاس!

+ نه واقعا ربطی نداشت یه این موضوع!

 

خدای من، خدای من! اول از همه اینکه درسته من با این خانم در یک کلاس شرکت میکردیم ولی اصلا حرفی با هم نداشتیم، یه بار به سرعت تمام اطلاعات رو از من گرفت! من نمیدونم چرا نمیتونم آدمای فضول رو لالشون کنم، مثل آدمای مظلوم به تک تک سوالاتشون پاسخ جامع و کامل میدم.

اما موضوع مهمتر اینکه چرا بعضیها ازدواج رو شغل حساب میکنند؟ مثلا ازش میپرسی چیکار میکنی؟ میگه من ازدواج کردم:| و یا اینکه تا ازدواج میکنند توجیه این میشه که کاری انجام ندن! آخه ازدواج من چه ربطی داره به اینکه نیومدم باشگاه؟!

از اینکه بقیه ازدواج من رو برام یه نقطه ضعف حساب کنند متنفرم، از اینکه فکر کنند با ازدواج تواناییهام رو از دست دادم، نمیتونم درس بخونم، نمیتونم کار کنم، نمیتونم تنهایی بیرون برم و یا آزادیم رو از دست دادم خیلی خیلی بدم میاد. تو رو خدا سر از زندگی مردم بکشید بیرون و به زندگی خودتون برسید. انقدر سوهان روح نباشید.

از سوالات تکراری مثل: چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا عروسی نمیکنی؟ چرا بچه داری نمیشی؟ و. خسته نشدید؟ یه کم سر خودتون رو شلوغ کنید که جزئیات زندگی مردم اهمیتش رو براتون از دست بده!


خواب، خواب، خواب!

خیلی خوابم میاد، خیلی خسته م! هر بار تصمیم به خوابیدن میگیرم ولی تلاشم برای به خواب رفتن بی فایده ست.

گاهی اوقات نعمتهای ساده زندگی برات میشن آرزو؛ همیشه همینطور بوده، مواقعی که باید یه کار مهمی رو انجام میدادم، سخت خوابم میبرده. دلم برای اون روزهایی که تا ساعت 10 صبح خواب بودم، تنگ شده، خیلی عجیبه ولی واقعا دلتنگ اون آرامشی هستم که باعث به خواب رفتنم میشد!


زندگی اینطوریه؛ 

گاهی انقدر دوست در کنار خودت داری که حتی فکر اینکه یه روزی برسه که تنهایی توی گلوت باشه و تو رو به حالت خفگی دربیاره برات یه چیز خنده داره! گاهی هم از شدت تنهایی نمیدونی به کی و چی پناه ببری و هیشکی رو نداری که بتونی باهاش دو کلمه دوستانه صحبت کنی.

زندگی اینطوریه؛

گاهی به خاطر شادی و سلامتی خودت و خانواده و اطرافیانت نمیدونی چطور شکر خدا رو به جا بیاری و گاهی غم و ناراحتی جای همه حسهای خوب زندگیت رو میگیره.

گاهی انقدر سرت شلوغه که فرصت پلک زدن هم نداری، بعضی وقتای دیگه هم بازم کلی کار داری ولی حوصله و انگیزه ای برای انجامشون نداری.

گاهی روزها و ساعتهات پر از شلوغیه و رفت و آمده و گاهی هم شاید روزها بگذره و تو هیچ آدمی رو نبینی.

.

.

.


آدم زمانی به ضعف و ناتوانی اش پی میبرد که میبیند چه آسان یک سرماخوردگی میتواند او را از پا دربیاورد. حوالی غروب روز شنبه، به یکباره سرماخوردم  در عرض چند ساعت ناتوان ترین آدم روی زمین شدم. اول گز گز گلو، بعد لرزی در تمام وجود و بعدتر عطسه و آبریزش. دیگر کاری جز خوابیدن از دستم برنمی آمد جز اینکه به تختخوابم پناه ببرم. ولی مگر با آن خفگی که در بینی ام احساس میکردم امکان خوابیدن بود؟! بدتر از آن شب فردا صبح بود که با حالی بدتر از روز قبل از خواب بیدار شدم و مجبور بودم به کلاسی بروم که اصلا در توانم نبود. بعد از کلاس به سختی خودم را به مطب دکتر کشاندم.

زمانی تنهایی را با تمام وجود حس کردم که مجبور شدم با آن حال خراب غذایی برای خودم درست کنم که از گرسنگی نمیرم و بعد از درست شدن غذا، بدون آنکه بتوانم مزه آن را بچشم دوباره به خواب رفتم.

حتی در ایام زندگی خوابگاهی هم چنین درمانده و بی کس با یک مریضی به ظاهر ساده اما سخت مواجه نشده بودم.


توی فیلم چیزهایی هست که نمیدانی» علی مصفا یه دیالوگی داره که میگه: اونوقتایی که باید یه کاری کنم، من بدتر هیچ کاری نمیکنم. نقل منه، خود خود من! زمانهایی که کلی کار روی سرم ریخته، از شدت کارهای انجام نشده، نمیدونم چه کاری رو انجام بدم و ممکنه که سرم رو با یک کار بی ارزش گرم کنم. مواقعی که اطرافیانم بهم نیاز دارن، ممکنه در اون لحظه هیچ کاری براشون انجام ندم. همیشه و همه جا این اتفاق نمیفته ولی احتمال وقوعش خیلیه. بدتر از اون وقتایی هست که یک حقی توی اجتماع از من ضایع میشه، برخلاف تصور خیلی از آدمها، من اصلا نمیتونم به دنبال احقاق حقوق از دست رفته م برم! و در بیشتر مواقع جوابم اینه که روم نمیشه! خیلی برام سخته صحبت با آدمها و گرفتن حقم. نمیدونم باید چیکار کنم. مواقعی که به دنبال حقم رفتم خیلی کم بوده و در بیشتر مواقع یکی بوده که من رو مجبور میکرده که این کار رو انجام بدم. الان هم شوهرم خیلی حواسش هست و اگر من رو به حال خودم بذارن تنهایی از پس گرفتن حق یا انجام خیلی از کارهام برنمیام و با جمله روم نمیشه، خیلی از کارها رو نیمه تموم میذارم.

باید یه روزی این حالت از بین بره ولی نمیدونم کی این اتفاق قراره بیفته. زمانی که این اتفاق بیفته، من دیگه این آدم نخواهم بود.


با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟

واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن نیستم اگر همچنان داشتم به اون سبک زندگی ادامه میدادم، راضی بودم یا نه! حتی این امکان وجود داره که من نتونسته باشم دکترا قبول بشم و همچنان داشتم در منزل پدرم با منابع کنکور سر و کله میزدم. نمیدونم، واقعا نمیدونم که چی میخوام، فقط میدونم که دلتنگ و تنها و مستاصلم. نمیدونم باید چیکار کنم.

نگران آینده نامعلومم هستم، نگران خانه نشینی که ازش متنفرم و این غمی که من رو رها نمیکنه و مدام راه گلوم رو میگیره.


هیچوقتِ هیچوقت نمیدونستم که یه روزی میرسه که من بشم لالترین، که نتونم منظورم رو به طرف مقابلم برسونم که توانایی استدلال و اقناع دیگران رو از دست بدم. نتونم دو کلمه درست و درمون با کسی صحبت کنم.

ولی الان من لال لالم، تا بخوام دو کلمه صحبت کنم گریه‌ام میگیره. نمیتونم موضوعی رو که برام بدیهی‌ترین موضوع ممکنه براش توضیح بدم. اصلا حوصله بحث کردن ندارم و نمیتونم حرفم رو در منطقی‌ترین حالت ممکن بفهمونم. 

چرا ما نمیتونیم با هم قشنگ و آروم صحبت کنیم؟ مشکل کجاست؟  

 

 

"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"


ساختمانی که ما توی اون زندگی میکنیم، یک ساختمان نوسازه که تقریبا ساکنینش به فاصلهی چند ماه از هم زندگی توی اون رو شروع کردند. بعضی از ساکنین ساختمان تقریبا وضعیت مشابه ما رو دارند. یک زوج جوان که فقط چند ماه از شروع زندگی مشترکشون گذشته و حدودا توی یک رنج سنی هستند. هر بار که یکی از این زوجها رو میبینم از این شباهتها خیلی ذوقزده میشم ولی افسوس که در زندگی آپارتمانی مجالی برای آداب و معاشرت بیشتر با همسایهها وجود نداره و شاید هم داره و من هنوز راهش رو بلد نیستم.

بعضی از خانم‌های مجتمع چهره‌ی خیلی آشنایی برام دارند و ذهنم رو به این سمت می‌بره که نکنه ما با هم هم‌کلاسی بودیم! که خیلی هم این فکر دور از واقعیت نیست و چند وقت پیش وقتی یکی از خانم‌های مجتمع رو دیدم، متوجه شدم که ما دوم دبستان با هم، هم‌کلاسی بودیم. همین‌طور یه زمانی با هم و با چندتا از دخترای هم سن و سالمون کلاس تابستونی می‌رفتیم که از بد روزگار ما با این دختر بیچاره که فکر می‌کنم اسمش محبوبه باشه ارتباط خوبی نداشتیم و اون رو توی جمعمون راه نمی‌دادیم! اصلا یادم نمیاد که علتش چی بود و چرا ما باهاش خوب نبودیم و تنها چیزی که یادم میاد اینه که خیلی ناراحتش می‌کردیم! الان که به اون زمانهای خیلی دوری فکر می‌کنم ترسم از اینه که نکنه منشأ این اذیت و آزار من بوده باشم! خدا کنه که درست نباشه!

خیلی دلم میخواد برم در خونه‌شون و ازش بخوام که من رو ببخشه ولی روم نمیشه. اصلا میترسم که من رو یادش نیاد و در یک احتمال دیگه این دختر، اون محبوبه‌ای که من فکرش رو میکنم نباشه.


توی یک بعد از ظهر معمولی که همه چی طبق روال پیش میره، تصمیم میگیری که یه حمام حسابی بری. شامپوهای روی سرت رو کامل نشستی که احساس میکنی آب یخ کرده، شیر رو میبندی و منتظر میمونی ولی فایده ای نداره! تنها راه حلی که به نظرت میرسه اینه که زنگ بزنی به شوهرت، خوشبختانه موبایلت جلوی پاگرد حمامه؛ ماجرا رو براش تعریف میکنی ولی اون اصرار داره که منتظر بمونی تا خودش بیاد! در حالیکه ماموریته و محاله قبل از ساعت 12 شب به خونه برسه. (بذارید افعال رو اول شخص کنم)

بنده تا قبل از این سروکارم به پکیج نیفتاده بود و اصلا از اون سر در نمی آوردم؛ با راهنمایی شوهرم  متوجه میشم که فشار پکیج افتاده، شیر فشار رو باز میکنم که فشار بره روی یک و نیم، و بعد شیر رو میبندم! درست لحظه ای که فکر میکردم همه چی درست پیش رفته، میبینم که فشار از یک و نیم هم داره بالاتر میره. این وسط مدام احمد پشت گوشی بهم گوشزد میکرد که حواست باشه چون اگه فشار بیشتر از اون حد بشه پکیج منفجر میشه. شما من رو تصور کنید با حوله حموم ایستادم توی بالکن و هوا شدیدا بارونی و سرده و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. مطمئن بودم که پکیج منفجر نمیشه  ولی از ترس داشتم سکته میکردم. 

ایراد کار اینجا بود که من به جای اینکه شیر رو ببندم تا ته بازش کرده بودم و همین بود که فشار مدام در حال افزایش بود. توی اون هوای سرد و بارونی احمد من رو بیشتر میترسوند و مدام تکرار میکرد که این کار، کار تو نیست و باید صبر میکردی که خودم بیام خونه!

اون لحظات استرس زیادی داشت ولی تا من به چنین وضعی نمی افتادم سراغ پکیج نمیرفتم، به خاطر هیجان بالاش آدرنالین زیادی توی خونم منتشر شد و بهم خوش گذشت.

 


صبح بعد از شبهای مهمانی را دوست دارم؛ زمانیکه هیچ چیز سرجای خودش نیست اما تو زمان کافی برای مرتب کردن همه چیز را داری. خانه آرام است و تو در آرامش بعد از یک شب شلوغ میتوانی با خیال راحت همه چیز را سرجای اولش بگذاری. عیبی ندارد اگر لیوانت لب پر شده، مهم این است که توانسته ای ساعاتی کوتاه میزبان باشی و طعم میزبان بودن را بچشی. صبح بعد از شب مهمانی با لبخند رضایت به امور منزل رسیدگی میکنی.


یکی از فانتزیهای زندگیم اینه که ببینم آدمای مختلف، توی خونه‌های مختلف و یا خونه‌های مشابه یک آپارتمان چطوری وسایلشون رو داخل خونه چیدن؛ مثلا دلم می‌خواد درِ واحدهای مختلف ساختمانمون رو بزنم و برم ببینم که هر واحد چه مدلی رو برای وسایل خونه‌ش استفاده کرده. به نظرم دیدنش هم باعث میشه حس و حال هر خونه‌ای رو حس کنی و ایده بگیری و هم اینکه از چیدمانش میتونی احساس اهالی خونه رو درک کنی.

خونه چیزی بیشتر از یک چهاردیواریه، ساکنین خونه میتونن به خونه‌شون روح بدن یا روح خونه رو ازش بگیرن.

خونه باید سبز باشه.

 

 

 

پ.ن: رفتم از میوه‌فروشی نزدیک خونمون که تازه باز کرده ریحون بخرم، خیلی اعصاب نداشت، گفت ریحون تنها نمیدم! خواستم بگم لااقل اول کاری یه کم مشتری‌مدار باش، تازه اینجا کلی میوه‌فروشی دیگه هم هست! (ضمن اینکه من کلا یه خورده ریحون میخواستم) خلاصه موقع برگشت ریحون به دست از جلوی مغازه‌ش رد شدم:) 

 

پ.ن: متاسفانه آتش‌نشانی گفته که باید بالکن جنوبیتون رو نرده بزنید، به نظرم هیچی بدتر از این نیست که جای گلدون شمعدونی قشنگمون میله بکاریم.


در همین لحظه صدای اذان بلند شد و به من به این موضوع می‌اندیشم  که کمتر از یک ماه دیگر وارد 28 سالگی می‌شوم! بیشترین سالهای دهه 20 را پشت سر گذاشته‌ام و به سرعت وارد دهه 30 می‌شوم. چقدر ترسناک.

منِ امسال با منِ پارسال متفاوت است اما متاسفانه این تفاوت از جنس یک تحول عمیق درونی نیست! اگرچه دغدغه منِ امسال با منِ سال گذشته متفاوت است و در همه‌ی این تفاوت‌ها من به زیبایی حضور خداوند را حس می‌کنم.

 

همان خداوند قادر متعال


دلم برای نوشتن تنگ شده ولی نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره، انقدر که هر باری میگم بیام فلان موضوع و فلان نظر رو توی وبلاگم بنویسم ولی از شما چه پنهون تا میام شروع به نوشتن کنم از یادم میره. نوشتن رو دوست دارم، به حال نویسنده هایی که میشناسموشون غبطه میخورم ولی متاسفانه جدیش نمیگیرم. مثل خیلی از چیزهای دیگه ای که برام مهم هستند ولی تا پای عمل کشیده میشه کوتاهی میکنم.

الان داشتم پیج نفیسه مرشدزاده رو میدیدم، چقدر این زن آرامش داره توی وجودش، چقدر روانه قلمش. خلاصه دلتنگ شدم و اومدم چند خطی بنویسم، شاید همین نوشتن شروعی باشه برای جدی گرفتن خیلی از چیزا.


دیروز به یکباره یاد کودکی ام افتادم، روزهایی 7 یا 8 سال بیشتر نداشتم . بعد دیدم که چقدر دورم از آن روزها و از آن فکرها. اگر بخواهم مرضیه آن روزها را برایتان توصیف کنم باید بگویم دختری در اوج خیالات ذهنی، مهربان و بی نهایت در جستجوی عدالت و بی نهایت والد برای دوستان که خب این آخری چندان هم جالب نبود. دلم میخواست به همه کمک کنم و دوست نداشتم کسی را از دست خودم برنجانم، شاید باورتان نشود ولی اگر مورد تشویق معلمانم واقع میشدم سعی میکردم که خوشحالیم را پنهان کنم که نکند کسی ناراحت شود و یا احساس کند که مرضیه دختر مغروری است! و یا برای اجرای عدالت گاهی طرفدار مظلوم را به قدرت میگرفتم و این موجب رنجش سایرین و قهرشان میشد. درست و غلط را مدام به هم سن و سالهای خودم گوشزد میکردم، نمیدانم چرا شاید به این خاطر بود که من بیشتر با بزرگتر از سن خودم بودم و احساس میکردم تا حدی از هم سنهای خودم بیشتر میفهمم! هر چه بود که جالب بود. یادم می آید که یکروز همکلاسیم را نصیحت میکردم و میگفتم که فلانی چرا درس نمیخوانی! پدر و مادرت انقدر برایت زحمت میکشند و تو اصلا برایت مهم نیست:)

بهترین و شیرین ترین خاطره را از آن روزی دارم که بزرگتر شده بودم و اوایل ورودم به کلاس پنجم بود، در یکی از کلاسهای اول دختری بود که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود، دختری که مدرسه را دوست نداشت و هر روز به قدری تا آخر وقت گریه میکرد و گریه اش بند نمی آمد که معلم را کلافه کرده بود و نیمکتی برایش در بیرون از کلاس گذاشته بودند، دخترک از اول صبح روی آن نیمکت مینشست و گریه میکرد تا زنگ مدرسه به صدا دربیاید و او به خانه برود. من آن دختر را میشناختم، خانه شان فاصله ای با ما نداشت، من نمیتوانستم مانند بقیه از کنار این موضوع به راحتی بگذرم، پس کارم را شروع کردم، چندین روز متوالی را با آن دختر گذراندم تا گریه اش بند بیاید، زنگهای تفریح با او بودم، سعی کردم که او با همکلاسیهایش دوست شود، با هم به خانه میرفتیم تا اینکه در نهایت گریه دخترک بند آمد و فهمید که مدرسه جای خوبی است.

دلم برای آن روزهایم تنگ شده است، احساس میکنم گذر زمان مرا بی احساس و سخت کرده.


فارغ از اینکه این ویروس لعنتی که این روزها کل جهان درگیرش هستند کار دست ساز بشر هشت یا تولید طبیعت، به این روزها باید به عنوان یک چالش سبک زندگی نگاه کنیم، اینکه چطور در این قرنطینه روز رو به شب رسوندیم و چه کار مفیدی انجام دادیم و برای خوب شدن حال دلمون چیکارها کردیم، که وقتی در آینده به گذشته الانمون نگاه کردیم، پشیمون نباشیم برای از دست دادنش، تلف کردنش. برای من این روزهای اجباری تعطیلی یه فرصت طلایی هست برای انجام کارهایی که وقت انجامش رو نداشتم و امیدوارم که بتونم به اون کارها برسم.


در خانه ما، یعنی منزل پدرم همیشه سهمی برای گربه ها و گنجشکها در نظر گرفته میشود؛ پدر و مادرم چیزهایی که هنگام پاک کردن گوشت دورریختنی است یا استخوانهای باقیمانده از غذا و اندک برنج مانده از غذا را داخل زباله ها نمیریزند بلکه در باغچه روبروی خانه میگذارند تا حیوانات و پرندگان گرسنه نمانند. البته که اصولا هیچ غذایی در منزلشان نمی ماند و سعی پدر و مادرم این است که به قول خودشان اسراف نکنند. این مراقبتشان را خیلی دوست دارم و برایم ارزشمند است. من هم علاقمندم که مانند آنها در زندگی مشترکم به این موارد توجه کنم اما متاسفانه تاکنون در منزل خودمان چندان موفق نبوده ام.


صبح که از خواب بیدار میشوی، با خودت خیال میکنی که امروز هم یک روز معمولی مانند دیروز و روزهای قبلترش است. در حال مهیاکردن اسباب ناهار ظهر هستی و سبزیها روی اجاق در حال سرخ شدن هستند. سبزیها نیاز به روغن دارند، مانند همیشه دسته روغن را میگیری تا مقداری روغن داخل ماهیتابه بریزی که بوممم. در کسری از ثانیه روغن ولو شده است کف آشپزخانه و  تنها دسته روغن در دستت مانده است. افتضاحی به بار آمده است دیدنی، قطرات روغن در تمام محیط آشپزخانه قابل مشاهده هستند. خیلی سریع روغن را از روی فرش برمیداری. برای اینکه همه چیز مانند روز اول شود، به ساعتها زمان نیاز داری.

خواستم بگویم در ارتباطات دوستانه هم گاهی از این اتفاقات پیش می آید، زمانی که اصلا برایت قابل پیش بینی نیست، سخنی و یا رفتاری از تو یا دیگری سرمیزند که ارتباط را تیره و تار میکند و از بین بردن این لکه به مدتها زمان نیاز دارد و گاهی اصلا امکان از بین بردن آن وجود ندارد.

باید بیشتر مواظب ظرف روغنمان باشیم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها